.. . ..

۱۳۸۹/۰۵/۳۱

غزل برای خودم

در زندگی به هر چه رسیدم سراب بود
اقرار کن، وجود تو نقشی بر آب بود
هر بار خواستی که لبی تر کنی، شراب
آوخ که در گلوی تو سرب مذاب بود
من را به من نشان بده خود را که ما شویم
امَا کدام آینه؟ بخت تو خواب بود
این گونه با حضور خودم رنج می‌برم
این گونه لحظه لحظه‌ی من اضطراب بود
حوَای من! ببخش که از ابتدا در این
آبادی تو، خانه‌ی آدم خراب بود
بودن سزای تو، و نبودن سزای من
این سایه کشته - مرده‌ی آن آفتاب بود
گشتم نبود - جان برادر! - نگرد نیست
گمگشته‌ی خیالی من عشق ناب بود

جای دیگر این شعر این‌جا

0 نظرات: